سال ها پیش از این
زیر یک سنگ در گوشه از زمین من فقط خاک بودم همین کمی خاک که دعایش دیدن آخرین پله ی آسمان بود آرزویش همیشه پر زدن تا ته کهکشان بود *** خاک هر شب دعا کرد از ته دل خدا را صدا کرد یک شب آخر دعایش اثر کرد یک فرشته تمام زمین را خبر کرد و خدا تکه ای خاک برداشت آسمان را در آن کاشت خاک را توی دستان خود ورز داد روح خود را به او قرض داد خاک توی دستان خدا نور شد پر گرفت از زمین دور شد *** راستی من همان خاک خوشبخت همان نور هستم پس چرا گاهی اوقات این همه از خدا دور هستم؟ عرفان نظرآهاری
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.